وقتی دلتنگی
و همه چیز در من
خواستار دوری جستن است
افکارم را به یک سفر میفرستم
میگذارم در چمن سبز خاطرات بچرند
به مسیر شناخته شدة گذشتهام
برای آنها آنجا آرامش میطلبم
خود نیز زمانی آنجا
آرامش یافتم
و آنها باز میگردند
عاری از نیاز به گریز
نیاز به دوری جستن
یه روز یه باغبونی ، یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچهها میپیچید
میون کوچه باغا ، بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس ، باعث زشتیشونه
عابرای بیاحساس پا گذاشتن روی یاس
ساقههاشو شکستن آدمای ناسپاس
یاس جوون برگرفت ، تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه ، اما سر اومد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاس رو برداشت
پنهون ز نامحرما تو باغ دیگهای کاشت
هزار ساله کوچهها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس